جدول جو
جدول جو

معنی کمان کشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

کمان کشیدن
(رَ گِ رِ تَ)
کشیدن زه کمان، تیراندازی را. کشیدن زه کمان، انداختن تیر و یا آماده شدن تیراندازی را:
چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان.
ناصرخسرو.
پس از چه بود که در من کمان کشیده فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را.
خاقانی.
مکش چندین کمان بر صید گیتی
که چندان چرب پهلویی ندارد.
خاقانی.
در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای
بر جان من زطره کمین ها گشاده ای.
خاقانی.
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به سوزن فولاد جامۀ هنگفت.
(گلستان).
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دل خوشی.
سعدی.
تو کمان کشیده و درکمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی.
هاتف اصفهانی.
کمانها کشیدند بر هندوان
چو بر چشم شوخ سیه ابروان.
عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
میار زور ظهوری به بازوی زاری
که زور بازوی او خود کشد کمانش را.
ظهوری (از آنندراج).
- کمان کسی را کشیدن یاکمان کسی را کشیدن توانستن، هم آورد او شدن از عهده برآمدن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). با اوبرابری و مقاومت یارستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
ترک بلغاری است قاقم عارض و قندزمژه
من که باشم تا کمان او کشدبازوی من ؟
خاقانی.
این قدم حق را بود کورا کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد.
مولوی.
توان ابروی او از دور دیدن
ولی نتوان کمان او کشیدن.
کاتبی.
به مستی کردمش راضی که بوسیدم دهانش را
به زور دیگری آخر کشیدم من کمانش را.
سید حسین خالص (از آنندراج).
بازوی بخت من آن طور قوی ساخته اند
که کمانم نکشد رستم فولاد کمان.
شاتی تکلو (از آنندراج).
با ابروان به کشتن ما عهد بسته ای
مشکل توان کشیدن از این پس کمان تو.
قاآنی.
مرحبا ز ابروی دلبندش که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکین کمان را تهمتن.
قاآنی.
- ، ناز این معشوقه یا نرخ این فروشنده یا مطالبات این رئیس یا حاکم یا امیر را تحمل توانستن. با مدعیات یا خرج و نفقۀ او برآمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
کمان چون تن به کشیدن دهد کباده شود، کباده گویا کمانی بوده که برای تمرین و مشق نوآموزان و اطفال می ساخته اند. و امروز کباده در گودها نام کمانی نهایت گران و سنگین است که پهلوانان... با آن ورزش کنند. (از امثال و حکم، ج 2 ص 1233).
، کباده کشیدن، و آن چنین است که ورزشکار تنه کباده را به دست چپ و زنجیر آن را به دست راست گرفته بالای سر خود می برد و طوری حرکت می دهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بر وی قرار گیرد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کمان کشیدن
کباده کشیدن و آن چنین است که ورزشکار تنه کباده را بدست چپ و زنجیر آنرا بدست راست گرفته بالای سر خود میبرد و طوری حرکت میدهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بروی سر قرار گیرد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دامن کشیدن
تصویر دامن کشیدن
دامن بر زمین کشیدن هنگام رفتن، کنایه از راه رفتن با ناز و تکبر، کنایه از اعراض کردن و خود را از کسی یا چیزی دور داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمان گشادن
تصویر کمان گشادن
به دست گرفتن کمان و کشیدن زه آن و تیر انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنان کشیدن
تصویر عنان کشیدن
زمام مرکب را کشیدن و او را از حرکت بازداشتن، کنایه از بازایستادن، توقف کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کام کشیدن
تصویر کام کشیدن
به مراد و مقصود و آرزوی خود رسیدن، کامیاب شدن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ / کِ)
عمل کمان کش. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمان کش شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
ذیل جامه بر زمین فروهلیده رفتن، رفتن بناز و تکبر. خرامیدن بفخر و ناز و تبختر:
همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست.
مسعودسعد.
، فراهم گرفتن دامن. برچیدن دامن ، فروتنی کردن. تواضع نمودن، کنایه از اجتناب نمودن و اعراض کردن بود از چیزی. (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر). رو گرداندن.
- دامن کسی یا چیزی کشیدن، در اوآویختن بخواهش. دست در او زدن بخواهانی:
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد.
سعدی.
- ، متوجه ساختن کسی را به مطلبی یا امری آنگاه که سخن نتوان گفتن یا نشاید گفتن. نمودن علامتی متوجه کردن صاحب دامن را بسوی خود یا بدرک مطلبی و موضوعی یا تحریک و تشویق کردن وی بگفتن چیزی و یا کردن کاری و یا بباز داشتن از ارتکاب عملی و یا گفتن سخنی.
- دامن کشیدن از، دوری جستن از. اعراض کردن از. ترک گفتن. خویشتن را دورداشتن از. (بهار عجم) :
بر آن گروه بخندد خرد که بر بدنی
که روح دامن ازو درکشیده می گریند.
عقیقی سمرقندی.
خاقانی اگر نه اهل جستی
دامن ز جهان کشیده بودی.
خاقانی.
نباید از منت دامن کشیدن
بحالت بهترک زین باز دیدن.
نظامی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند وعبقری.
سعدی.
بازآ که چشم بد ز رخت دفع می کند
ای تازه گل که دامن ازین خار می کشی.
حافظ.
بوحدت داغ دارد از دوئیها الفت یارم
که سر زد از گریبان من و دامن کشید از من.
رایج.
نی همین می رمد آن نوگل خندان از من
می کشد خار درین بادیه دامن از من.
کلیم.
نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 44 شود.
- دامن کشیدن بر...، گذشتن. ترک کردن:
تو آگهی که مرا اینقدر قناعت هست
که بر متاع غرور جهان کشم دامن.
عبدالواسع جبلی.
- دامن کشیدن به...، رفتن به.... خرامیدن به:
در جهان کش بسروری دامن
برفلک نه بافتخار قدم.
مسعودسعد.
- دامن کشیدن در...، براه آن رفتن. ملازم آن شدن:
چون بود اکراه با چندین خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
انتقام کشیدن. خونخواهی کردن. طلب خون کردن:
گر این کینه از ایرج آمد پدید
منوچهرسرتاسر آن کین کشید.
فردوسی.
قصد اطراف مملکت را دارند که کین پدران را از مسلمانان بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
به زودی کشد بخت از آن خفته کین
چو بیداری او را بود در کمین.
اسدی.
واکنون که چون شناختمش زین پس
برگردم و از او بکشم کین.
ناصرخسرو.
فرزند توایم ای فلک ای مادر بی مهر
ای مادر ما چون که همی کین کشی از ما؟
ناصرخسرو.
بدین سنت کجا نوح پیمبر
به طوفان کین کشید از اهل کفران.
ناصرخسرو.
چرخ را جمشید وافریدون نماند
کز من مسکین کشد کین ای دریغ.
خاقانی.
بپرسیدند کز طفلان خوری خار
ز پیران کین کشی چون باشداین کار؟
نظامی.
غایبی مندیش از نقصانشان
کو کشد کین ازبرای جانشان.
مولوی.
زین سان که بکشتی به شکرخنده جهانی
خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ گُ سَسْ تَ)
عبارت از استوار بستن کمر به قصد غالب آمدن بر آن و ترقی نمودن از آن. (آنندراج). استوار بستن کمر به قصد غالب آمدن بر آن و افزون شدن از آن. (فرهنگ فارسی معین) :
کمر بر کلاه فریدون کشید
سر تخت بر تاج گردون کشید.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به کمر و کمرکش در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دَ)
کار کشیدن از کسی، او را بکار واداشتن
لغت نامه دهخدا
(رَ شِ کَ تَ)
مجهز شدن به کمان. (فرهنگ فارسی معین) :
به قصد کیست که آراست ابروی خود را
به رنگ وسمه دل افروز من کمان پوشید.
مفید بلخی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
مستعد حرب شدن. (آنندراج). آمادۀ جنگ شدن. (فرهنگ فارسی معین) ، آماده کردن کمان برای تیراندازی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رُ صَ / صِ خوا / خا تَ)
برآوردن کباب از سیخ و گوشت از دیگچه (بهار عجم) (آنندراج). به سیخ کردن قطعات گوشت و بر آتش نهادن برای بریان شدن:
یک روز نمی کشی شرابی
کز لخت جگر کشم کبابی.
ظهوری (از آنندراج).
ببزم باده کشان هر کسی کند کاری
یکی شراب کشد دیگری کباب کشد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
زمام مرکب را کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، تاختن. راندن بسویی. روی آوردن:
به هومان بفرمود کاندرشتاب
عنان را بکش تا لب رود آب.
فردوسی.
کنون سوی تو کردند اختیارت
از آن سو کش که میخواهی عنانت.
ناصرخسرو.
، توقف کردن. بازایستادن. روی تافتن. بازآمدن. متوقف شدن. درنگ کردن. دست برداشتن. خودداری کردن:
هر آن کس که او تخت و تاج تو دید
عنان از بزرگی بباید کشید.
فردوسی.
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پی این جهان عناست.
ناصرخسرو.
دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود
صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود.
خاقانی.
چون خواهش یکدگر شنیدند
از کینه کشی عنان کشیدند.
نظامی.
، متوقف ساختن. بازایستاندن از حرکت:
عنان کش دوان اسب اندیشه را
که درره خسکهاست این بیشه را.
نظامی.
، در اختیار داشتن. مسلط بودن. زمام به دست داشتن: عنان یکران عبارت کشیده دار. (سندبادنامه ص 67).
- عنان خود یا نفس را کشیدن، کنایه از کف نفس کردن است. (فرهنگ فارسی معین) :
عنان نفس کشیدن جهاد مردانست
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفانست.
صائب
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ تَ)
خسارت کشیدن و قبول خسارت کردن. (ناظم الاطباء). خسارت دیدن. آسیب دیدن. گزند یافتن. زیان دیدن:
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی، زیان کشد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 763).
دیوان میغرنگ سنان کش چو آفتاب
کز نوک نیزه شان سر کیوان زیان کشید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پیمانه کشیدن. باده نوشیدن. صاحب آنندراج آرد که در شعر ذیل از محمد زمان راسخ:
ز سرها سجدۀ طاعت بریده
ز هر پیمانه پیمانی کشیده.
به معنی گرفته آمده و اما غریب است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ دَ)
سفره گستردن. سفره پهن کردن:
بخلق و فریبش گریبان کشید
بخانه درآوردش و خوان کشید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ عُ دَ / دِ گِ رِ تَ)
به حالت خماری درآمدن. خمار بودن. متحمل خماری شدن
لغت نامه دهخدا
کم کشیدن از کسی. اندک اذیت دیدن از طرف وی. بیشتر بطریق استفهام انکاری استعمال شود: (کم از دست او کشیده ام ک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامن کشیدن
تصویر دامن کشیدن
اعراض کردن اجتناب نمودن از چیزی، ترک صحبت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
پیمانه کشیدن شراب خوردن: ز سرها سجده طاعت بریده ز هر پیمانه پیمانی کشیده. (محمد زمان راسخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماط کشیدن
تصویر سماط کشیدن
خوان گستردن، رده بستن صف کشیدن رده کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین کشیدن
تصویر کین کشیدن
انتقام کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمر کشیدن
تصویر کمر کشیدن
بر چیزی استوار بستن کمر بمقصد غالب آمدن بر آن و افزون شدن از آن: (کمر برکلاه فریدون کشید سر تخت بر تاج گردون کشید)، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام کشیدن
تصویر کام کشیدن
مقصود خود را یافتن، بارزوی خویش رسیدن کامیاب شدن کام گرفتن: (کام وی را زان دهن خواهم کشید از دهان او سخن خواهم کشید) (محمد سعید اشرف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار کشیدن
تصویر کار کشیدن
بکار وا داشتن شخصی یا جانوری را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنان کشیدن
تصویر عنان کشیدن
زمام مرکب را کشیدن یا عنان خود را کشیدن، کف نفس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان کشیدن
تصویر جان کشیدن
کشتن بیرون آوردن جان، عذاب دادن معذب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کباب کشیدن
تصویر کباب کشیدن
بر آوردن کباب از سیخ و گوشت از دیگچه و غیره: (یک روز نمی کشی شرابی کز لخت جگر کشم کبابی) (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمان گشادن
تصویر کمان گشادن
آماده کردن کمان برای تیر اندازی، آماده جنگ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمان پوشیدن
تصویر کمان پوشیدن
مجهز شدن به کمان: (بقصد کیست که آراست ابروی خود را برنگ وسمه دل افروز من کمان پوشید)، (مفید بلخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمر کشیدن
تصویر کمر کشیدن
((~. کِ دَ))
آماده شدن، مهیا شدن، کمر بر میان بستن، کمر بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنان کشیدن
تصویر عنان کشیدن
((~. کِ دَ))
باز ایستادن، توقف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنار کشیدن
تصویر کنار کشیدن
((~. کَ دَ))
دست از کاری کشیدن
فرهنگ فارسی معین